سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام!!!

به لطف خدا از مشهد برگشتم،دست پر یا خالی شو نمی دونم، ان شاءلله که دست پر!!!

راستی رفقا: محاسبه کارامون رو، چه خوب....... چه بد...........!!!تو سالی که گذشت وتا چند روز آینده هم تموم میشه فراموش نکنیم،بیاید نتیجه بگیریم تو یه سال چند گام به جلو برداشتیم یا ........

فعلا!!! راستی باتشکر

 

باز کن پنجره ها را

باز کن پنجره ها که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن میگیرد

و بهار

روی هر شاخه،کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

همه چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه آواز شده است

و درخت گیلاس

هدیه جشن اقاقی ها را

گل به دامن کرده است

 

باز کن پنجره ها را ای دوست

هیچ یادت هست!؟

که زمین را،عطشی وحشی سوخت!

برگ ها پژمردند

تشنگی با جگر خاک چه کرد!

با سر و سینه ی گل های سپید

نیمه شب بادغضبناک چه کرد!

هیچ یادت هست!؟

 

حالیا،معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را

جشن میگیرد

خاک،جان یافته است

تو چرا سنگ شدی!؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی!؟

باز کن پنجره ها را

وبهاران را

باورکن.

 


+ نوشته شده توسط در سه شنبه 86/12/28 و ساعت 10:48 صبح | نظر

ضامن آهو.......


زائری بارانیم آقا بدادم می رسی.......؟


بی پناهم،خسته ام.....


 تنها....به دادم میرسی؟


...گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم!!! ضامن چشمان آهو ها بدادم می رسی!!!؟


از کبوتر ها که می پرسم نشانم می دهند


گنبد و گلدسته هایت را ......


بدادم می رسی!!؟


ماهی افتاده در خاکم، لبالب تشنگی.............


پهنه ی آبی ترین دریا به دادم می رسی!!؟


ماه نورانی شبهای سیاه عمر من ................


ماه من...............


ای ماه من آیا به دادم می رسی!!؟


من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام......هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی!!؟


باز هم مشهد...........!!!


مسافر ها....................!!!


هیاهوی حرم......................!!!


یک نفر فریاد زد آقا به دادم می رسی!!!؟


مثل اینکه آقا با همه ی رو سیاهیم ،طلبیدتم !!!!


نائب الزیاره از طرف همه شما دوستان!!!!


حلال کنید...................!!!


یا ضامن آهو


+ نوشته شده توسط در چهارشنبه 86/12/22 و ساعت 3:45 عصر | نظر
هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند حالم به هم می خورد بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از این کافی شاپها.

همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست

برایم جالب بود پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد

دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت:پولش را می دهم و هیچ چیز مجانی نمی خواهم کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت:یه بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت با بی حوصلگی گفت:پنج دلار

 دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن پولهایش کرد.بعد دوباره گفت یک بستنی ساده چند است؟ پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه ی قبل گفت:سه دلار

دختر آدامس فروش گفت:پس یک بستنی ساده بدهید پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود!احتمالا مخلو طی از ته مانده ی بقیه ی بستنی ها دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت.

وقتی که پیشخدمت برای ظرف بستنی آمد دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته بود برای انعام


+ نوشته شده توسط در دوشنبه 86/11/8 و ساعت 2:28 عصر | نظر