داستانی داره کنکوردادن ما که بماند ویه داستان دیگه قبول شدن ما
تابستونی گرم،شمال کشور،در حال تمرین غواصی اسکوئیپ !!!علی ....علی..... دانشگاه!!! دانشگاه قبول شدی
تهران !!کجا؟ علوم حدیث،مطهری و مذاهب **این قدر هول بود یادش رفت ماسک از روی صورتش بر داره !دوید بیرون !!
جدی میگی !!!با همون وضعیت وارد ویلاشد چند تا کرم ساحلی رو سرش گرگم به هوا بازی میکردن که با ضربه کاملا دقیق *مادر مکرمه* با سر وارد حموم ویلا شد !!!بیچاره کرما!
وبه این صورت بود که بخت علی آقای ما رقم خورد !توی این فکر بود که چگونه دل از شیرینی مسافرت شمال ودریاو غواصی بکند و به مصاحبه دانشگاه برسد !!طولی نکشید که خود را در مقابل گنبدی طلایی می دید:
السلام علیک یا حضرت عبد العظیم حسنی(ع)......اوه اوه چه قدر زود رسیدیم!خاک تو سرت همشو خواب بودی!!!
با بوسه ای که به ضریح زد به خودش آمد،هنوز توی حال وهوای بر وبچه ها و رفیقا بود ،ساعت نگاه کرد 10دقیقه وقت داشت برای زیارت و.........السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله...................
روی صندلی انتظار نشسته بود تا نوبتش بشه برای مصاحبه ...یه عالمه چرت پرت هم توی برگه گزینش نوشته بود ((خدایا خودت بخیر بگذرون))!
روحانی خوش مشربی سر صحبت رو باز کرد و ما هم نامردی نکردیم منبری رفتیم طولانی و مغز بنده خدا رو خوردیم !!!!مصاحبه تموم شد پرونده هایی برای ما ساختند و گفتند به سلامت!!!
هنوز دو جای دیگه مونده بود که برای مصاحبه باید میرفت!اما دلش با حدیث بود! تمام راه تا میدون بهارستان فکر خالی هایی رو میکردکه بسته بود!!مصاحبه اونجا هم تموم شد شب توی یکی از حجره های مدرسه علی مطهری در حالی به صبح رسوندکه به جای شام با چندی دوست ده کیلو هندوانه شیرین را تناول کرده و شکم ها مانند بشکه باد کرده بعد هم یاعلی!!!!!!!!
وقتی تنیجه ی مصاحبه ها اومد یواشکی گفت:خیلی میخوامت خداجون!!!!
واین جوری بود که حدیثی شدیم و ........