سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده وقتی که آدم های رنگارنگ رو می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند حالم به هم می خورد بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از این کافی شاپها.

همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست

برایم جالب بود پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد

دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت:پولش را می دهم و هیچ چیز مجانی نمی خواهم کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت:یه بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت با بی حوصلگی گفت:پنج دلار

 دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن پولهایش کرد.بعد دوباره گفت یک بستنی ساده چند است؟ پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه ی قبل گفت:سه دلار

دختر آدامس فروش گفت:پس یک بستنی ساده بدهید پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود!احتمالا مخلو طی از ته مانده ی بقیه ی بستنی ها دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت.

وقتی که پیشخدمت برای ظرف بستنی آمد دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته بود برای انعام


+ نوشته شده توسط در دوشنبه 86/11/8 و ساعت 2:28 عصر | نظر