سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشسته بود گوشه اتاق زانو هاشو بغل زده بود ،بغض راه گلوش و بسته بود شاید میخواست


گریه کنه!رفتم جلو بالا سرش :علی جون چیزی شده !!مشکلی پیش اومده !مسیر نگاهش رو که ساعت ها به یک نقطه دوخته شده بود به طرف من تغییر داد !یه دفعه بغضش تر کید !!!!


قطره های اشک از روی گونه اش سر می خورد !یه چیزی رو تو بغل گرفته بود زیر لب میگفت:لبیک!! اللهم لبیک!!!


      رفتم جلو !!!


تازه فهمیدم جریان از چه قراره!!علی جون خوش به حالت!!

علی کوچولوی ما عازم سفر حج بود!!

التماس دعا


+ نوشته شده توسط در پنج شنبه 86/1/23 و ساعت 10:29 صبح | نظر