سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از شدت تشنگی دیگه نای حرف زدن نداشت،دلش به صدای تکبیر های که از نای خشک پدر به گوش می رسید خوش بود

داشت جانماز پدر را پهن میکرد تا وقتی که بر گشت با هم نماز بخونن!ناگهان صدای پای اسبی شنید ،خوشحال به سمت

بیرون خیمه دوید!ولی به جای دست نوزش پدر ضرب سیلی عدو گشوارش را بروی زمینانداخت از ترس با پای برهنه بروی

خار و خاشاک صحرای کربلا می دوید، کودکانه بابایش را صدا میزد

پا های کوچکش غرق به خونشده بود سراغ بابا یش را می گرفت

تمام ندنش از ضرب تازیانه ها سیاه شده بود .........دیگر یادش رفته بود که تشنه است!

او فقط سه سال داشت وتنها جرمش این بود که حسینی بود

واینان آمده اند تا تا بهاو بگویند رقیه خانوم غم آخرتون باشه!

التماس دعا

 


+ نوشته شده توسط در شنبه 85/10/30 و ساعت 11:6 صبح | نظر